86/2/2
بی رمق - قسمت نخست

صدای زنگ تلفن ...
بی رمق خود را به گوشی می رساند ، درگیر با خوابی که دیده ، یک تقارن همیشه گی ، یک قانون نانوشته ...
و کسی نمی داند چرا عالم خواب به گونه ای پیش می رود تا با صدایی در واقعیت بیامیزد .
خواب دیده بود صدایی خطاب به او می گوید : (( آقای بی رمق لطفا مراجعه بفرمایید . ))
که ناگهان صدای زنگ تلفن عالم بیداری ، صدای زنگ تلفن در خواب را از هم گسیخته بود .
***
- بله ... بفرمایید .
- آقای بی رمق ؟
- بله خودم هستم .
- لطفا مراجعه بفرمایید ...
و صدای بوق بریده بریده ی تلفن ، گوشی را می گذارد .
- مردک دیوونه شده اول صبحی .
اما مردد بود که مردک اول صبحی دیوانه شده است یا نه . جمله به نظرش آشنا می آمد ، اما هرگز به خاطر نیاورد چرا !
***
خانه مثل همیشه بود . به هم ریخته ، نامرتب و شلوغ . عینکش را گوشه ی اتاق ، لا به لای پاره کاغذ نوشته های پریشانش نیافت ، زیر تختش بود . کنار جورابهایش که همیشه آنجا بود ، سفید و تمیز .
جمعیتی از کتابهای خوانده نشده روی هم تلنبار بود و بی رمق می دانست که از فردا شروع به خواندن یک یک آنها خواهد کرد . حتی می دانست که امشب بالاخره یکی از ده ها فیلمی که هر شب می خواهد نگاه کند را می بیند ، شاید هم دوتا . اصلا تا صبح فیلم می بیند . حتی فیلم هم انتخاب کرد .
همان نوستالژی خاطره ساز همیشه گی ، امشب هم او را تا پاسی از شب بیدار نگه می دارد و نمی گذارد فیلم تازه ای ببیند . به هر حال دیدن فیلمی تکراری بهتر از خوابهای آشفته ی تکراری بود .
آشپزخانه گورستان ظرفهای یکبار مصرف و چندبار مصرف شسته نشده بود . و بی رمق مثل همیشه می دانست که عصر که از کار برگشت همه را خواهد شست .
صبحانه خورده نخورده ، کیف کارش را برداشت و به راه افتاد . اتومبیل را که روشن کرد رادیو هم روشن شد.
پس از پخش قسمتی از یک آهنگ قدیمی ، چند صدای تغیر فرکانس و چند پارازیت ، صدای گوینده پخش شد :
(( آقای بی رمق لطفا مراجعه بفرمایید . ))
بی رمق ، به شدت ترمز و رادیو را خاموش کرد . و متحیر به روبه رو خیره شد .
ـ یعنی چی ، امروز همه دیوونه شدن .
این بار مردد نبود .
دوباره استارت و دوباره حرکت به طرف محلِ کاری که دوستش نداشت . جایی که یادمان تلخی از شکستن های بی وقفه اش را به رخش می کشید . جایی که هرگز کسی نبود تا او را آنطور که خودش می خواهد بشناسد . و حتی خودش هم نمی دانست چطور باید شناخته شود . نقاب همیشه گی اش ، از او چهره ی بی رمقی ترسیم کرده بود که برای خودش هم ناآشنا بود . اما از همه آشناتر می نمود .
سی دی را که داخل پخش اتومبیل گذاشت . خندید . قورت داده شدن سی دی توسط پخش گرسنه همیشه برایش نشاط آور بود .
(( جامعه همیشه آدمی را که دیوارش از همه کوتاه تر است راحت می بلعد ، اما هضم نمی کند . )) جمله ای بود که همیشه بعد از گذاشتن سی دی در ذهنش تکرار می شد. .
همیشه همین آهنگ را گوش می داد و زمزمه می کرد . یک نوستالژی خاطره ساز .
غرق در گرداب خاطراتی که دیگر به واقعی بودنشان اطمینان نداشت ، نوای موسیقی را از ذهن می گذراند ، که موسیقی قطع شد و صدای مهربان و مردانه ی خواننده او را به خود آورد ...
(( آقای بی رمق لطفا مراجعه بفرمایید . ))



نويسنده ي اين قسمت : سعید پارسا

6 comments:

آرش said...

مهربان و مردانه

آدم آهنی said...

من هم باید بگم
مهربان و مردانه

خشایار said...

به رو به رو . قشنگ بود

Anonymous said...

طرح داستان خوبه ولی همه چیز به باربد بستگی داره که چه جوری بخواد پیش ببره. امیدوارم جوری پیش بره که همچنان خواننده داشته باشه.

Anonymous said...

خيلي اين آقاهه بي رمق بود ها

Anonymous said...

حالا نمیشد این بی رمق فقط بی رمق باشه به جان خودم گاهی وقتها بی رمقها خانم هم میشوند یا زنها هم بی رمق میشوند.