86/4/24
بی رمق - آخرین قسمت

به هر جان کندنی بود ، پیکر بی رمق خود را تا آستانه ی در کشاند و قبل از اینکه دستش به دستگیره ی در گره بخورد . بر زمین نقش شد .
...
- دکترا هر چی می خــوان بگن . اون هست ! همیشه هم بوده . دکترا وقتی از فهمیدن یه چیزی عاجز می شن هزار تا اسم رو آدم می ذارن یا باید دل به دل اراجیفشون بدی یا خلی . چه منطق کثیفی .... به خدا زنده ست ... خودم می دونم ... می گن مرده اما من هر شب می بینمش . مهربونتر از همیشه . انگار همون بی رمق نیست عوض شده انگار . باهام صحبت می کنه ، شعرای من و بلند بلند واسه م می خونه من و خیلی دوست داره منم همینطور ... مگه میشه یه مرده آدم و دوست داشته باشه پس زنده ست .
اصلا امشبم که اومد یه نشونه ی دیگه ازش می گیرم تا به دکترای روانی اینجا نشون بدم .
مرد با دلی گرفته به غروب پرزرد آسایشگاه خیره بود و انتظار بی رمق را می کشید . انگار که ماهیی در تنگ ماه ، دلتنگ اقیانوس ناآرام زمین باشد .



نويسنده ي اين قسمت : سعید پارسا

86/4/8
بی رمق - قسمت هشتم

_ یعنی من مرده ام؟
بی رمق نشسته بود روی تخت و سرش را گرفته بود بین دو دستش. گاهی سرش را بلند می کرد و به باریکای تن او نگاه می کرد. به پشت زانوهایش که پایین تر از شلوارکش لخت و سفید ، خودنمایی می کرد. به موهای بلندش که پشت گردنش را پوشانده بود و به شانه هایش که به ندرت تکان کوچکی به آن می داد. دست به سینه ایستاده بود رو به پنجره و به بیرون نگاه می کرد. یک پایش را بلند کرده بود و کف آن را به زانوی پای دیگرش تکیه داده بود و با سکوتش بی رمق را مستاصل کرده بود. پس غنیمت بود شنیدن حتی همین سوال بعد از آن دقایق کشنده ی بی صدا.
: نه ، نه . اصلاً منظورم این نبود. نه اینکه مرده باشی.
_ پس زنده ام.
: خوب نمی شه گفت. شاید تو فقط تو خیال من باشی.
_ تو خیال تو؟ چه اعتماد به نفسی. پس مرده ام.
می دانست که این سوال ها جزیی از بازی های بی رحمانه ی اوست.
: بازم که حرف خودتو می زنی.
_ خب این که من در حقیقت زنده نیستم چه معنیی می ده؟ یعنی مرده ام دیگه.
: آخه ... اون جورابا ... پاچه های شلوارم.
_ آره. آره. اتفاقاً پاچه های شلوارت بحث مناسبیه!
کنایه ... کنایه ... کنایه ... این شگرد او بود. همیشه با کنایه عصبانیتش را نشان می داد.
_ خب نگفتی. جنس شلوارت چیه؟ از کجا خریدی؟ تنهایی خریدی یا با اون مشورت کردی؟
: ولی من فقط یه توضیح ساده واسه این اتفاق لازم دارم.
_ یه توضیح ساده؟ باشه. اون که جورابای تو نبود. پاچه ت بالا بود چون پاهاتو تو حموم شسته بودی.
: ولی من چیزی یادم نمیاد.
_ مرد راست می گه. تو روانیی. من لزومی نمی بینم بشینم و راجع به پاچه های شلوارت بحث کنم.
بی رمق لحظه به لحظه درمانده تر می شد. توانایی بحث با او را نداشت. تمام شب را به اتفاقات گذشته فکر کرده بود و به هیچ نتیجه ای نرسیده بود. تک تک سلول هایش ترجیح می دادند که باور کنند روانی نیستند تا اینکه باور کنند روانی اند.
: حالا باید چی کار کنم؟ اگه تو واقعیت نداشته باشی ...
_ اگه من یه مرده باشم! داشتی می گفتی. ادامه بده.
بی رمق جداً نمی دانست چه باید بگوید. نگاه کرد به او. پایش را که به زانو تکیه داده بود روی زمین گذاشت. برگشت و به بی رمق لبخند زد. مهربانانه و دلسوزانه. آرام به سمت بی رمق رفت. دست هایش را روی شانه های بی رمق گذاشت. سرش را خم کرد روی سر بی رمق. چند لحظه تکان نخورد. آنگاه صورتش را به صورت بی رمق نزدیک کرد و آرام لب های بی رمق را بوسید. سرش را بالا برد. با طنازی به بی رمق نگاه کرد و پرسید:
_ به فرض اگه من مرده باشم ...
بی رمق خیره شد به چشم های او و با تعجب نگاهش کرد.
_ اگه من مرده باشم ... حاضری برای اینکه با من باشی بمیری؟
بی رمق درنگ نکرد.
: قبلاً هم بهت گفته بودم. بازم می گم. حاضرم به خاطر تو هر کاری بکنم.
_ ولی این تعهد سنگینیه.
: می دونم اما اونی که می گم واقعیته.
دست هایش را برداشت. لحظه ای ایستاد و تمام خشمش را به کار گرفت تا صدایش بلندتر شود. آنگاه ابروهایش گره خورد و با تمام توان فریاد زد :
_ پس بمیر.
و شروع کرد با عجله و با عصبانیت به عوض کردن لباس هایش. تا دم در بدون اینکه به بی رمق حتی نگاهی بیاندازد رفت. کفش هایش را پوشید. در را باز کرد و ... قبل از آنکه از خانه خارج شود ، برگشت و به بی رمق نگاه کرد. بی رمق هاج و واج داشت او را نگاه می کرد. لازم نبود عینک بزند تا صورت خیس و چشم های قرمزش را ببیند. تلاش کرد بلند شود اما انگار تمام بدنش سست شده بود و از حرکت بازایستاده بود. داشت تلاش می کرد که صدای کوبیده شدن در را شنید.



نويسنده ي اين قسمت : باربد

86/3/28
بی رمق - قسمت هفتم

همچنان که بی رمق آغوش او را می مکید ، خود را از آغوش بی رمق بیرون کشید و گفت :
- الان دوست احمق و حسودت پیداش میشه من باید برم دلم نمی خواد نگام به ش بیفته حالم ازش به هم می خوره . فقط یه نشونه می ذارم که اگه خواست دوباره مسخره ت کنه و بگه من وجود ندارم نشونش بدی .
جورابهای سفید و تمیزش را در آورد و به دستان بی رمق داد و رفت . آنقدر سریع که بی رمق فرصت کوچکترین عکس العملی پیدا نکرد . جورابهایش را بو کرد و و از تودرتوترین دهلیز قلبش آهی عمیق کشید و گریست . هق هقی تلخ و نفس گیر ، انگار کودکی در فراق پدر .
***
(( واسه شام کوبیده گرفتم با دوغ , می دونم که دوست داری ؟ ))
مرد این جمله را گفت و با خوشحالی انگار که کار بسیار مهمی کرده باشد وارد اتاق شد . بی رمق را دید که پشت به در , رو به پنجره ایستاده و شانه هایش هق هق وار تکان می خورد . صدایش کرد . اما انگار بی رمق سالهاست که صدایی نمی شنود . رفت کنار بی رمق و پرسید :
- چیزی شده ؟
بی رمق دستانش را باز کرد و چورابها را نشان مرد داد و گریه آلود فریاد زد :
- . اینم یه نشونه واسه اثبات بودنش . بازم بگید هیج کس نیست . بازم بگید من دیوونه ام . هیچ کدومتون نمی فهمید . بدبختای روانی .
مرد ابتدا به جورابها و سپس به پاهای بی رمق نگاه کرد . و بدون آنکه سر از حرفهای بی رمق درآورد گفت :
- چرا چوراباتو در آوردی بو می کنی ؟
بی رمق نگاهی به پاهای عریان و سپس به شلوار تا زانو تا شده ی خود کرد ، (( نه خدای من )) بلندی گفت و خود را در آغوش مرد انداخت و تلخ تر گریست .
بار اولی بود که مرد بی رمق را این چنین مستاصل می دید . بار اولی بود که او را این چنین در آغوش می گرفت . خوشحال بود و غمگین . پیشانی اش چسبه بود به پیشانی بی رمق . بینی اش مماس با بینی او . نفس گریه های او را می شنید . می چشید . می مکید .
قطره ای اشک که از دریای چشمان بی رمق جدا شد بینی هر دو را در یک لحظه تر کرد و روی لبان بی رمق جان سپرد . مرد جسد بی رمق اشک را به نرمی بوسید .



نويسنده ي اين قسمت : سعید پارسا

86/3/18
بی رمق - قسمت ششم

_ رفت؟
بي رمق هاج و واج به تخت نگاه کرد. دراز کشيده بود روي تخت با موهايي به بلندي همان سال ها و چشم هايي همانقدر گيرا. دو متکا پشتش گذاشته بود و پاي راستش را بالا آورده بود طوري که زاويه ي تندي در پشت زانويش ايجاد شده بود. صورتش را مثل هميشه از ته تراشيده بود و وانمود مي کرد که کتاب مي خواند.
_ رفت؟
بي رمق به زحمت تمام نيرويش را در کلمه اي خالي کرد : کي؟
- باديگاردت رو مي گم. رفت؟ مرتيکه ي احمق فکر مي کنه علامه ي دهره.
بدون اينکه حتي سرش را از روي کتاب بردارد يا نگاهي به بي رمق بياندازد ، اين جملات را گفت و کتاب را ورق زد. انگار نه انگار که از آن روزها چهار سال و نيم گذشته.
_ چيه؟ چرا اينجوري نگاه مي کني؟ اينقدر ترسناکم که واسه خودت باديگارد دست و پا کردي؟
بي رمق همانطور ايستاده بود و نگاه مي کرد. بالاخره خودش پيدايش شده بود. بعد از سه روز. سه روز احمقانه. ناگهان کتاب را بست و زل زد به بي رمق.
_ حالا چرا وايسادي؟ بشين.
و لحنش اين بار مهربان تر شد.
_ خيلي خوب حالا. ببين چه جوري نگاه مي کنه. انگار جن ديده. حتماً من بايد سلام کنم؟ باشه. سلام. راضي شدي؟
دنبالش گشته بود. هر جايي را که آن سال ها به دهنش خطور کرده بود. و به خودش باورانده بود که هرگز نبوده. بغضي به پهناي چهار سال و نيم و به اندازه ي تمام خاطراتش ، راه گلويش را بسته بود. تمام تلاشش را کرد که گريه نکند و به نگاه معناداري بسنده کرد.
_ چي کار بايد مي کردم؟ به همه اعتماد داشتي غير از من. هر چي مي گفتم واست حکم لاطائلات داشت. خودتو پشت منطق احمقانه ي اون دوست مسخره ت قايم کرده بودي ... چي کار بايد مي کردم؟
و به جستي از تخت بلند شد. سيگاري از سيگارهاي بي رمق را از کنار آباژور برداشت و با فندک زيپوي هميشگي اش روشن کرد. به وضوح هيجان زده و کمي عصباني نشان مي داد.
_ مثل احمقا رفتي دنبال چرنديات روانشناسا. يعني تمام مشکلت اين بود که من بي کليد ميومدم خونت؟ يا اين که همسايه ها منو نمي ديدن؟ آخه يه آدم چقدر بايد مغزش کوچيک باشه.
خاکستر سيگار را همينجور روي زمين مي ريخت و همينطور فرياد مي زد.
_ کجا رفته بود اون همه حرفاي عاشقانه ت؟
و شروع کرد اداي بي رمق را درآوردن.
_ تمام دلخوشيم اينه که وقتي از سر کار ميام ، اينجا باشي. براي من مهم نيست که نمي خواي تو رو به کسي نشون بدم. اصلاً گور پدر تمام دنياي بيرون . يي يي يي ييه.
و همينطور که لحنش مسخره تر مي شد ادامه داد.
_ آه اي پسر تمام روياهاي من. آه اي مرد زندگي من ... و البته مردگي من ... من بي تو هرگر زنده نخواهم ماند.
و زل زد به چشم هاي بي رمق.
_ يهو چي شد آقاي شکسپير؟ حتماً بايد مي رفتم تا بفهمي که دوست داشتم؟
لب هايش مي لرزيد و مثل ديوانه ها به سيگارش پک مي زد.
_ دوست داشتم. دوسم داشتي. خودتم مي دونستي. فقط اون مرتيکه ي خودخواه نمي دونست و اون روانشناس احمق تر از تو.
همينطور مي گفت و دست هايش را در هوا تکان مي داد. انگار که عقده هاي يک عمر تباه شده را داشت خالي مي کرد. فرقي نکرده بود. همانقدر جوان و بچگانه و با لحن و صدايي مردانه تر از صافي و سپيدي صورت و بازوانش. بي رمق همانطور ايستاده بود و نگاه مي کرد. به دست هايش که هواي اتاق را وحشيانه مي شکافت و به دودهايي که از عمق سينه اش با فشار بيرون مي داد. فقط يک بار ديگر اينجوري ديده بودش. آن باري که مرد را بدون خبر دعوت کرده بود خانه اش که ببيندش و حضورش را تاييد کند. ( و البته مرد هيچ چيز نديده بود)
_ يه چيزي بگو. يه حرفي بزن. داد بزن سرم. معذرت خواهي کن. من چه مي دونم. يا رومي روم يا زنگي زنگ.
چند لحظه ساکت ماند و با فريادي بلندتر از قبل گفت :
_ آره. من رفتم. عصباني شدم. تحمل نکردم. رفتم. بازم اگه لازم باشه مي رم.
سيگارش را روي جدار پنجره خاموش کرد و فيلترش را همان جا انداخت روي زمين. رو کرد به پنجره - پشت به بي رمق - و سرش را تکيه داد به شيشه. بي رمق خم شد و فيلتر سيگار را برداشت.
_ ولش کن. خودم جمعشون مي کنم.
صدايش ناگهان ضعيف شده بود. پسرانه و آرام. مثل هر وقت که بغض مي کرد. بي رمق آرام رفت پشت سرش و بازوي سردش را لمس کرد.
: فقط ديگه نرو.
بي رمق اين جمله را به زور از گلوي بسته شده با بغضش بيرون داد.
سرش را از روي شيشه برداشت. برگشت. در آغوش بي رمق حل شد و بغض کوچکش همراه بغض بي رمق راه گريه را پيدا کرد.


نويسنده ي اين قسمت : باربد

86/3/8
بی رمق - قسمت پنجم

فقط وقتی که نشست توانست با لرزش پاهایش کنار بیاید . اما حالا نمی دانست با دستهایش چه کند . کاخ رویایی که با تماس تلفنی بی رمق در خیالـش ساخته شده بود . تنها با سه کلمه توسط همان بی رمق زیر و رو شد .
هر دو بر تخـت نشسته بودند ، به پشتی تکـیه داده . بـازوی بی رمق مرد مماس با بازوی بی رمق . بی رمق بعد از پک عمیقی که به قلیان زد گفت :
- دکترا هر چی می خــوان بگن . اون هست ! همیشه هم بوده . دکترا وقتی از فهمیدن یه چیزی عاجز می شن هزار تا اسم رو آدم می ذارن یا باید دل به دل اراجیفشون بدی یا خلی . چه منطق کثیفی .
- آخه عزیز دلم ،یادته اونروزی که گفتی رو تخت دراز کشیده و به من زنگ زدی . همه ی درها رو بستی که این بار فرار نکنه دوتایی همه ی خونه رو گشتیم .تو حتی توی فر و یخچال هم وارسی کردی . نبود که نبود بالاخره باید یه کسی جز تو اون و می دیدیانه . از همسایه ها باهم پرسیدیم . گفتنداحدی رو با مشخصاتی که تو میگی تا حالا تو ساختمان ندیدند . بهتر نیست یه بار محض امتحانم شده حرف دکترا رو قبول کنی .
- یعنی چی ؟ یعنی قبـول کنم دیوونه ام . تو هم همینو می خوای، مگه نه ؟ من تو رو رفیق خودم می دونستم مثل یه برادر دوستـت داشتم اما تو هم طرف اون احمقایی حالم ازتون بهم می خوره . دیگه نمی خوام یه لحظه هیچ کدومتون و ببینم . گم شو .
صدای فریاد بی رمق ومتعاقبا صدای برخورد قلیان بر زمین، نگاه کنجکاو مشتریان قهوه خانه را به همراه داشت . مرد می دانـست بی رمق در به اجرا درآوردن حکمی که صادر کرده ذره ای رحم ندارد. درمانده و شرمگین سرش را پایین انداخت و با صدایی بغض آلود گفت .
- باشه میرم دیگه هیچ وقت من و نمی بینی مگه اینکه خودت بخوای که همدیگرو ببینیم .
از قهوه خـانه بیرون آمد و به آهستگی گریه کرد به خانه که رسید گریه اش هق هق بود . تا سه روز پس از آن به شرکت نرفت و روز چهارم بسیار بی سر و صدا استعفا داد . تقريبا تمامي روسا و پرسنـل نه چندان زيـاد شركت از اين تصـميم گيري ناگهاني آن هم وقتي كه با درخواست اضافه حقوقش موافقت شده بود، يكه خورده و ناراحت بودند .تنها كسي كه يكه نخورد و حتي اگر ناراحت هم بود به رويش نياورد بی رمق بود . بی رمقی كه هنگام خداحافظي بغض بي پناه مرد را حس كرد و باز به روي خودش نياورد . ومرد به سرعت رويش را بوسيد و رفت . هرچند كه بی رمق بـارها اشکهای اورا ديده بود ـ آخرین بارش چهار روز پیش در قهـوه خانه بود- اما آن دفعه فرق داشت .
چهارسال ونیم بود که این ماجرا را از زوایای مختلفی دیده بود . ماجرایی که برای بی رمق انگار هرگز اتفاق هم نیفتاده بود .
مرد ، می ترسید این بار هم با جمله ای نسنجیده بی رمق را آشفته کند و خود را درمانده . پس تصمیم گرفت این بار در کنار بی رمق قرار گیرد نه مقابلش .
- این دفعه کجا دیدیش ؟
- هنوز خودش و نشون نداده ، ولی رد پاش همه جا هست .
- کامل بگو ببینم از کجا فهمیدی پیداش شده . ترکیدم از فضولی .
وقـتی بی رمق جریان دعوت به مراجعه کردن خود توسط او به جایی که معلوم نیست را به طور کامل بیان کرد مرد درخواست کرد تا این بار چند روزی میهمان بی رمق باشد تا هر طور شده این بار جلوی فرارش را بگیرند .



نويسنده ي اين قسمت : سعید پارسا

86/2/28
بی رمق - قسمت چهارم

حالا بايد کجا مي رفت؟
دوباره و دوباره اين سوال را در وجود خودش احساس کرد. شرم ناداني بر او چيره شد. با خودش فکر کرد چه خوب که شب است و هيچ کس شاهد کارهاي شايد ديوانه وار او نخواهد بود. با چتر بسته ايستاده بود زير باران و فکر مي کرد. بعد از چهار سال و نيم بي رمق بايد مراجعه مي کرد. برعکس هميشه که او پيدايش مي شد. از هميشه و همه جا. بيشتر اوقات بي خبر و غافلگيرانه. يک بار که از سر کار برگشته بود ، ديده بودش که روي تخت دراز کشيده و کتاب مي خواند. بي آنکه کليد خانه را داشته باشد. گو اينکه هيچ گاه به کليد نياز نداشت.
...
اگر دوباره پيدايش شده ، اگر حتي روي بيلبورد تبليغاتي هم هست ، اگر تلفن مي زند ، اگر مجري راديوست ، اگر ، اگر ، اگر ... لعنت فرستاد به خودش. چهار سال و نيم پيش ، بعد از رفتنش ، به کمک روانشناسي احمق تر از خودش و به توصيه ي مرد ، تمام تلاشش را کرده بود که فراموشش کند. حتي تمام تلاشش را کرده بود تا به خودش بقبولاند که هيچ گاه نبوده. حالا اما بعد از چهار سال و نيم بي رمق بايد مراجعه مي کرد.
افکار پريشانش به کمک عقربه هاي دقيقه شمار و ثانيه شمار آمده بود. تعجبي نداشت اگر حس نکرده باشد که نيمه شب شده. نگاه کرد به ساعت. از نيمه شب هم گذشته بود. بايد فکري مي کرد. بايد از کسي کمک مي خواست. حتي فکر مراجعه به روانشناس هم آزارش مي داد. اين بار هم نوستالژي خاطره ساز هميشگي به کمکش آمد. بايد مرد را پيدا مي کرد و از او کمک مي خواست. حسش به او دروغ نمي گفت. مرد هميشه او را دوست داشته. مثل يک برادر ... و با ترديد دوباره تکرار کرد ... مثل يک برادر ... خدا خدا کرد که همان شماره ي قبلي را داشته باشد.
•••
با صداي ويبره ي موبايلش از خواب پريد. نگاه به ساعتش کرد. از نيمه شب هم گذشته بود. آخر کدام مزاحمي اين وقت شب را براي زنگ زدن انتخاب مي کرد. با صدايي که تلاش مي کرد عصبانيت و خواب آلودگي را نشان دهد ، گفت:
_ الو؟
: الو سلام.
خشکش زد. صدا آشناتر از آن بود که چند سال ناقابل ، بتواند زنگار بيگانگي به آن بدهد. فقط براي اطمينان بيشتر پرسيد :
_ شما؟
: منم. بي رمق.
مرد فرداي آن شب اخراج شد. آنقدر از اين تماس عجيب و حضور دوباره ي بي رمق ، شگفت زده بود که به راحتي رو در روي مدير عاملش ايستاد و طرح او را به استهزاء گرفت. مرد از اخراجش آنقدر ها که بايد ، ناراحت نشد. اصلاً مجال ناراحتي نداشت. بعد از چهار سال و نيم ، فردا ، دوباره بي رمق را مي ديد. عامدانه فردا را انتخاب کرده بود. شروع کرد تدارک ديدن براي مراسم تولد بي رمق.
•••
بي رمق به فاصله ي کوتاهي از زنگ اول ، دوباره زنگ زد. بي آن که کسي جواب آيفون را بدهد ، در باز شد. پله ها را آرام و متين ، طي کرد. آيا مرد مي توانست کمکش کند؟ مرد را که ديد ، تمام خاطرات آن روزها در ذهنش نشست. اين که هميشه حواسش به بي رمق بود. اين که هميشه خيلي راحت گريه مي کرد. اين که هميشه به شانه ي بي رمق تکيه مي کرد. اين که به بي رمق گفته بود برادرانه دوستش دارد ... و اين که بي رمق را تشويق کرده بود به فراموش کردن او ... اشک را در چشم هاي مرد ديد. فکر نمي کرد او را اينقدر خوشحال کرده باشد. به نظرش سبک لباس پوشيدن مرد کمي مضحک بود و فکر کرد قبلاً اين تيپ مرد را دوست داشته است. شبيه گوجه فرنگي شده بود با آن لپ هاي سرخ و تي شرت گوجه اي.
•••
بعد از سلام ، احوالپرسي ، ديده بوسي و ساير رسوم تکراري ، بي رمق به مرد کمک کرد که تکه هاي آينه را جمع کند. خاطره اي از تکه هاي آينه را به ياد مي آورد. تصاوير ذهنيي که آنقدر مبهم بود که تصميم گرفت به دورشان بيندازد. اما مرد همه چيز را به ياد مي آورد.
•••
_ راستي نگفتي کيک و شراب به چه مناسبتيه؟
مرد کادو را از جيبش درآورد و گذاشتش جلوي بي رمق.
: تولدت مبارک.
بي رمق هاج و واج به مرد نگاه کرد. يعني بعد از اين همه سال تولد من يادشه؟ مرد سعي کرد بحث را عوض کند.
: راستي نگفتي چه چيز مهمي اتفاق افتاده که بعد از چهار سال و نيم ياد من افتادي؟
_ چي؟ ... هان ... چيزه ... چه جوري بگم؟
کمي مکث کرد و همه چيز را در سه کلمه خلاصه کرد :
_ دوباره پيداش شده.


نويسنده ي اين قسمت : باربد

86/2/18
بي رمق - قسمت سوم

(( امروز روز خوبي خواهد بود . ))
مرد اين جمله را گفت و از تخت پايين آمد .
اولين روزي بود كه بعد از چهار سال ،دوباره كارش را از دست داده بود . اين بار با جر و بحث سختي كه با مدير عامل قسمت مربوطه داشت رسما اخراج شد برعكس مرتبه ي پيش كه بسيار بي سروصدا استعفا داده بود و تقريبا تمامي روسا و پرسنل نه چندان زياد شركت از اين تصميم- گيري ناگهاني آن هم وقتي كه با درخواست اضافه حقوقش موافقت شده بود، يكه خورده و ناراحت بودند . تنها كسي كه يكه نخورده بود و حتي اگر ناراحت هم بود به رويش نياورداو بود . هم اوكه هنگام خداحافظي بغض بي پناه مرد را حس كرده بود و باز به روي خودش نياورده بود . ومرد به سرعت رويش را بوسيده و رفته بود . هرچند كه بارها اشكهايش را ديده بود اما آن دفعه فرق داشت .
مرد آروز مي كرد اينبار هم مثل بار قبل بعد از چند ماه كار پيدا كند اما نه مطمئن بود نه اميدوار .
شايد اگر خرج دوا درمان مادر پيرش و تحصيل خواهر كوچكترش ، بردوشش سنگين نبود ، قدري از دلواپسي هايش فرو مي كشيد . اما كاري ست كه شده بود . هيچ وقت نتوانسته بود با علم به اينكه كار كسي اشتباه است از آن كار تعريف كند هر چند كه آن طرح پردرآمد باشد و طراح هم مديرعامل .
اما تمام اين افكار نمي توانستند شادي امروز را از او بگيرند .
ديشب خواب او راديده بود. در همان خلوتگاه هميشه گي همان قهوه خانه ي خاطره ساز . سرش را بر شانه هاي بي رمق تكيه داده بود و چاي مي خوردند و قليان مي كشيدند .
قهوه خانه اي كه چهارسال و نيمي بود كه حتي از كنارش هم رد نشده بود...
***
دلشوره ي شيريني كه داشت نگذاشت چيز زيادي از صبحانه بفهمد .
تصميم خودرا گرفته بود اما بايدتا عصر سرش را با چيزي گرم مي كرد يك فنجان قهوه ريخت - مثل هميشه بدون شكر- سيگاري آتش زد و همان فيلم خاطره سازي كه بارها با بي رمق ديده بود را بعد از گذشت چهارسال و نيم در دستگاه گذاشت و با انگشت دگمه پخش را زد و به انگشتش نگاه كرد . خشك خشك بود .
غروب پانزدهمين روز زمستان بود و مرد در خانه ي خودش براي بي رمق ، كه حتي روز تولد خودش راهم به ياد نداشت جشن كوچكي ترتيب داده بود.جشني كه تنها يك ميهمان داشت و يك ميزبان. براي شام دلمه درست كرده بود . شراب خوب هم گرفت . خودش با عرق كنار مي آمد اما بي رمق فقط شراب مي خورد .
شلوارجين سفيدش را پوشيد و تي شرت گوجه اي رنگي كه بي رمق يكبار گفته بود خيلي به او مي آيد وجوراب سفيد رنگ و بعد از آن كتاني سفيدش كه رگه هايي از قرمز داشت را به پا كرد . صورتش را هم كاملا اصلاح كرد ، به ندرت پيش مي آمد كه از خير ريش پرفسوري اش بگذرد اما مي دانست كه بي رمق از ريش پرفسوري خوشش نمي آيد .
آينه را از روي طاقچه برداشت . نگاهي به آن انداخت و خنديد . شبيه گوجه فرنگي شده بود با آن لپ هاي سرخ و تي شرت گوجه اي .
زنگ در كه به صدا در آمد چيزي از تودرتو ترين دهليز دلش ، جدا شده و به پايين غلطيد و به دنبال آن آينه از دستش افتاد بر زمين. نشست كه خرده هاي آينه را جمع كند اما زنگ دوم اين اجازه را به او نداد.
وقتي كه در كنار بي رمق تكه تكه هاي آينه را جمع مي كرد ، براده اي به انگشتش نشست . آخ كوتاهي كه گفت از ديد بي رمق پنهان نماند ، انگشت سردش را گرفت و كمي فشار داد تا براده بيرون بيايد و بعد انگشتش را به لبانش چسباند و مكيد تا مطمئن شود چيز ديگري نمانده است .


نويسنده ي اين قسمت : سعيد پارسا

86/2/9
بی رمق - قسمت دوم

براي لحظه اي مات و مبهوت ماند اما صداي خش دار و غمگين خواننده او را به خود آورد. همان سي دي قديمي و همان آهنگ. گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است. سي دي را از پخش در آورد و دوباره گذاشتش تا بلعيده شود بي آن که بداند چرا. شايد مي خواست باور کند که اصلاً سي دي را در پخش نگذاشته و همه اش موهومات بوده است.
اوه. بي شک... اين بايد تاثير - البته ناخوش آيند - قرص هاي خواب باشد.
در ترافيک سنگين بزرگراه گير افتاده بود. ترافيکي که هميشگي ، گريزناپذير و تکراري بود. به اتومبيل ها نگاه کرد و احساس کرد همه شان را قبلاً ديده. در همين بزرگراه و با همين راننده ها. فقط موسيقيي که از پشت شيشه هاي بسته شان به زور شنيده مي شد ، فرق مي کرد. اما او حدود چهار سال و نيم بود که فقط همان يک سي دي را مي گذاشت و همان يک آهنگ را گوش مي کرد. داشت به اين فکر مي کرد که حتماً او و اتومبيلش نيز از ديد ديگران تکراريند و از اين فکر خوشش نيامد. اما چه مي شد کرد؟ گوش دادن به يک آهنگ تکراري بهتر از هضم کردن لوس بازي هاي مجريان راديو بود. دوباره ياد جمله اي افتاد که چهار بار ( يک بار در خواب و سه بار در بيداري ) شنيده بود. شک کرد که نکند همه ي آن را در خواب ديده باشد. با تمام اطميناني که نسبت به سلامت رواني خود داشت تصميم گرفت که براي سومين بار در کل عمر نه چندان کوتاه و نه چندان طولانيش به روانشناس مراجعه کند. از دفعه ي قبل حدود چهار سال و نيم مي گذشت. نمي خواست به گذشته فکر کند. زل زد به بيلبورد تبليغاتي کنار بزرگراه که هر چند ثانيه عوض مي شد. به فکرش رسيد که با حقوق اين ماهش ، جاروبرقي اش را عوض کند. آخرين باري که جاروبرقي اش را تعمير کرده بود ، حدود چهار سال و نيم پيش بود و بيش از سه سال مي شد که ديگر کار نمي کرد. تصميم اش را گرفت. يکي از همين ها را مي خريد که روي بيلبورد تبليغاتي ديده بود. منتظر ماند تا دوباره صفحه عوض شود تا بتواند مارک و مدل جاروبرقي را به خاطر بسپارد. (ترافيک اين مهلت را قطعاً به او مي داد ) ثانيه هاي کمي گذشت و صفحه ي بيلبورد عوض شد. آقاي بي رمق خشکش زد. با فونت نسبتاً بزرگي نوشته بود :
(( آقاي بي رمق لطفا مراجعه بفرماييد . ))
***
بي رمق آن روز را مرخصي گرفت و به هر جايي که فکرش را مي کرد سر زد. با وامش مخالفت شده بود. کتابي که سفارش داده بود ، هنوز به دست کتابفروش نرسيده بود. تمام قبض هاي آب و برق و گاز و تلفن و ... را چک کرد. حدس زد که شايد ممنوعيت خروجش از کشور را برداشته اند اما هنوز ممنوع الخروج بود. آقاي بي رمق آن روز حتي به کساني سر زد که حدود چهار سال و نيم بود از خاطرش رفته بودند يا حوصله شان را نداشت. اما هيچ کدامشان ربطي به آن چيزي که شنيده بود ، نداشت. آقاي بي رمق ، خسته و سردرگم به خانه برگشت. کليد را چرخاند و در را باز کرد. اين يکي را ديگر نمي توانست در مخيله اش بگنجاند. نقاشي ارزان قيمت روي ديوار ، جاي خود را به پارچه ي کتاني ضمختي داده بود که رويش نوشته شده بود :
(( آقاي بي رمق لطفا مراجعه بفرماييد . ))
جمله همان جمله ي هميشگي بود اما خط آشنا بود. فکري دلهره زا تمام سلول هاي بي رمق را فراگرفت. ديگر ترديدي باقي نماند وقتي در عرض هشت دقيقه ي بعد ، يازده بار اين جمله تکرار شد. او بود. حتماً او بود که بازگشته بود. مثل هميشه از جاهايي که نمي شد دانست و با روش هايي که نمي شد فهميد. از آخرين باري که او را ديده بود ، حدود چهار سال و نيم مي گذشت. حالا بازگشته بود. درست در زماني که آقاي بي رمق ، قرص هاي احمقانه اش را کنار گذاشته بود و به خواب آور بسنده مي کرد. بايد کاري مي کرد. جوراب هاي سفيد و تميزش زير تخت بود. ته ريش زبرش را با تيغي که از ديروز روي دستگاه مانده بود ، زد و چند جاي صورتش را خون آورد. موهايش را به سرعت و با دستپاچگي شانه کرد. پيراهن سفيد تميزي را به تن کرد که سال ها نپوشيده بود با شلواري که فکر مي کرد به آن پيراهن مي آيد. چترش را برداشت و از خانه زد بيرون. براي اولين بار در آن روز احساس خوشايندي به سراغش آمد که دلهره ي پرسشي دروني به حس خوشايندش غلبه کرد :
حالا بايد کجا مي رفت؟


نويسنده ي اين قسمت : باربد

86/2/2
بی رمق - قسمت نخست

صدای زنگ تلفن ...
بی رمق خود را به گوشی می رساند ، درگیر با خوابی که دیده ، یک تقارن همیشه گی ، یک قانون نانوشته ...
و کسی نمی داند چرا عالم خواب به گونه ای پیش می رود تا با صدایی در واقعیت بیامیزد .
خواب دیده بود صدایی خطاب به او می گوید : (( آقای بی رمق لطفا مراجعه بفرمایید . ))
که ناگهان صدای زنگ تلفن عالم بیداری ، صدای زنگ تلفن در خواب را از هم گسیخته بود .
***
- بله ... بفرمایید .
- آقای بی رمق ؟
- بله خودم هستم .
- لطفا مراجعه بفرمایید ...
و صدای بوق بریده بریده ی تلفن ، گوشی را می گذارد .
- مردک دیوونه شده اول صبحی .
اما مردد بود که مردک اول صبحی دیوانه شده است یا نه . جمله به نظرش آشنا می آمد ، اما هرگز به خاطر نیاورد چرا !
***
خانه مثل همیشه بود . به هم ریخته ، نامرتب و شلوغ . عینکش را گوشه ی اتاق ، لا به لای پاره کاغذ نوشته های پریشانش نیافت ، زیر تختش بود . کنار جورابهایش که همیشه آنجا بود ، سفید و تمیز .
جمعیتی از کتابهای خوانده نشده روی هم تلنبار بود و بی رمق می دانست که از فردا شروع به خواندن یک یک آنها خواهد کرد . حتی می دانست که امشب بالاخره یکی از ده ها فیلمی که هر شب می خواهد نگاه کند را می بیند ، شاید هم دوتا . اصلا تا صبح فیلم می بیند . حتی فیلم هم انتخاب کرد .
همان نوستالژی خاطره ساز همیشه گی ، امشب هم او را تا پاسی از شب بیدار نگه می دارد و نمی گذارد فیلم تازه ای ببیند . به هر حال دیدن فیلمی تکراری بهتر از خوابهای آشفته ی تکراری بود .
آشپزخانه گورستان ظرفهای یکبار مصرف و چندبار مصرف شسته نشده بود . و بی رمق مثل همیشه می دانست که عصر که از کار برگشت همه را خواهد شست .
صبحانه خورده نخورده ، کیف کارش را برداشت و به راه افتاد . اتومبیل را که روشن کرد رادیو هم روشن شد.
پس از پخش قسمتی از یک آهنگ قدیمی ، چند صدای تغیر فرکانس و چند پارازیت ، صدای گوینده پخش شد :
(( آقای بی رمق لطفا مراجعه بفرمایید . ))
بی رمق ، به شدت ترمز و رادیو را خاموش کرد . و متحیر به روبه رو خیره شد .
ـ یعنی چی ، امروز همه دیوونه شدن .
این بار مردد نبود .
دوباره استارت و دوباره حرکت به طرف محلِ کاری که دوستش نداشت . جایی که یادمان تلخی از شکستن های بی وقفه اش را به رخش می کشید . جایی که هرگز کسی نبود تا او را آنطور که خودش می خواهد بشناسد . و حتی خودش هم نمی دانست چطور باید شناخته شود . نقاب همیشه گی اش ، از او چهره ی بی رمقی ترسیم کرده بود که برای خودش هم ناآشنا بود . اما از همه آشناتر می نمود .
سی دی را که داخل پخش اتومبیل گذاشت . خندید . قورت داده شدن سی دی توسط پخش گرسنه همیشه برایش نشاط آور بود .
(( جامعه همیشه آدمی را که دیوارش از همه کوتاه تر است راحت می بلعد ، اما هضم نمی کند . )) جمله ای بود که همیشه بعد از گذاشتن سی دی در ذهنش تکرار می شد. .
همیشه همین آهنگ را گوش می داد و زمزمه می کرد . یک نوستالژی خاطره ساز .
غرق در گرداب خاطراتی که دیگر به واقعی بودنشان اطمینان نداشت ، نوای موسیقی را از ذهن می گذراند ، که موسیقی قطع شد و صدای مهربان و مردانه ی خواننده او را به خود آورد ...
(( آقای بی رمق لطفا مراجعه بفرمایید . ))



نويسنده ي اين قسمت : سعید پارسا

86/1/30
پيش نويس دو نفره

نخست - به رسم کليشه هاي روز - سلام
اين وبلاگ همان گونه که از نامش بر مي آيد حاوي داستاني خواهد بود که توسط دو نويسنده - باربد و سعيد پارسا - نوشته خواهد شد. اين که چقدر موفق خواهيم بود و تا چه زماني مي توانيم به اين کار ادامه دهيم ، از ديد خودمان نيز پنهان است و هيچ برنامه ي مدوني براي آن نوشته نشده و البته اين ننوشتن تا حدي تعمدي بوده است. به جاي آن برنامه و استراتژي نوشته نشده ، قواعدي را براي نوشتن در نظر گرفته ايم که در ذيل مي آيد.
1 قسمت نخست داستان ( که توسط سعيد پارسا نوشته شده ) تا چند روز ديگر در وبلاگ منتشر مي شود و از آن به بعد تمامي قسمت هاي فرد توسط سعيد پارسا و تمامي قسمت هاي زوج توسط باربد نوشته خواهد شد.
2 هر کدام از نويسندگان براي نوشتن قسمت مربوط به خود ، مجزا عمل خواهد کرد و نوشته هاي هر نويسنده بدون مشورت با ديگري نوشته مي شود.
3 فاصله ي بين هر دو پست ، بين 5 تا ده روز است ( مگر اينکه اتفاق نامعمولي بيفتد ) .
4 هر کدام از نويسندگان ، از محتواي نوشته ديگري ، درست مانند بقيه ي خوانندگان و از روي وبلاگ مطلع خواهد شد.
5 محدوديتي براي تعداد قسمت هاي داستان وجود ندارد و هر کدام از نويسنده ها در هر قسمتي که احساس کند بايد داستان را تمام کند ، بدون مشورت با ديگري اين کار را خواهد کرد.
6 ما به اين طرح به عنوان يک بازي وبلاگي يا يک زورآزمايي ادبي نگاه نمي کنيم. محک زدن و رشد کردن براي خودمان و نوپردازي در حيطه ادبيات پارسي در حوزه دگرباشان جنسي از اهداف اوليه ي اين وبلاگ است.
7 نمي دانيم تا چه حدي در اين کار موفق خواهيم بود بنابراين بدون کوچکترين ادعايي کار خود را آغاز خواهيم کرد و تنها اميدواريم به حمايت و پيشنهادات شما.
8 وبلاگ هاي مورد علاقه ي باربد و سعيد پارسا در وبلاگ هاي شخصيشان ( که در قسمت پيوندها آمده ) لينک شده اند. بنابراين در اين وبلاگ به وبلاگ خاصي لينک داده نمي شود.
9 ايميل هر کدام از ما در بالاي صفحه گذاشته شده اما از دوستاني که قصد دارند در مورد داستان و خطاب به هر دو نويسنده نامه بنويسند درخواست مي کنيم به ايميل مشترک نامه بنويسند.
10 براي ساختن و پيرايش قالب وبلاگ ، از دستان تواناي آدم آهني ياري جستيم. در برابر زحمت بزرگش ، فقط تشکري کوچک در دستانمان داريم.
11 شاد و پيروز باشيد
26 فروردين 1386


نويسنده ي اين قسمت : باربد-سعيدپارسا