86/2/9
بی رمق - قسمت دوم

براي لحظه اي مات و مبهوت ماند اما صداي خش دار و غمگين خواننده او را به خود آورد. همان سي دي قديمي و همان آهنگ. گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است. سي دي را از پخش در آورد و دوباره گذاشتش تا بلعيده شود بي آن که بداند چرا. شايد مي خواست باور کند که اصلاً سي دي را در پخش نگذاشته و همه اش موهومات بوده است.
اوه. بي شک... اين بايد تاثير - البته ناخوش آيند - قرص هاي خواب باشد.
در ترافيک سنگين بزرگراه گير افتاده بود. ترافيکي که هميشگي ، گريزناپذير و تکراري بود. به اتومبيل ها نگاه کرد و احساس کرد همه شان را قبلاً ديده. در همين بزرگراه و با همين راننده ها. فقط موسيقيي که از پشت شيشه هاي بسته شان به زور شنيده مي شد ، فرق مي کرد. اما او حدود چهار سال و نيم بود که فقط همان يک سي دي را مي گذاشت و همان يک آهنگ را گوش مي کرد. داشت به اين فکر مي کرد که حتماً او و اتومبيلش نيز از ديد ديگران تکراريند و از اين فکر خوشش نيامد. اما چه مي شد کرد؟ گوش دادن به يک آهنگ تکراري بهتر از هضم کردن لوس بازي هاي مجريان راديو بود. دوباره ياد جمله اي افتاد که چهار بار ( يک بار در خواب و سه بار در بيداري ) شنيده بود. شک کرد که نکند همه ي آن را در خواب ديده باشد. با تمام اطميناني که نسبت به سلامت رواني خود داشت تصميم گرفت که براي سومين بار در کل عمر نه چندان کوتاه و نه چندان طولانيش به روانشناس مراجعه کند. از دفعه ي قبل حدود چهار سال و نيم مي گذشت. نمي خواست به گذشته فکر کند. زل زد به بيلبورد تبليغاتي کنار بزرگراه که هر چند ثانيه عوض مي شد. به فکرش رسيد که با حقوق اين ماهش ، جاروبرقي اش را عوض کند. آخرين باري که جاروبرقي اش را تعمير کرده بود ، حدود چهار سال و نيم پيش بود و بيش از سه سال مي شد که ديگر کار نمي کرد. تصميم اش را گرفت. يکي از همين ها را مي خريد که روي بيلبورد تبليغاتي ديده بود. منتظر ماند تا دوباره صفحه عوض شود تا بتواند مارک و مدل جاروبرقي را به خاطر بسپارد. (ترافيک اين مهلت را قطعاً به او مي داد ) ثانيه هاي کمي گذشت و صفحه ي بيلبورد عوض شد. آقاي بي رمق خشکش زد. با فونت نسبتاً بزرگي نوشته بود :
(( آقاي بي رمق لطفا مراجعه بفرماييد . ))
***
بي رمق آن روز را مرخصي گرفت و به هر جايي که فکرش را مي کرد سر زد. با وامش مخالفت شده بود. کتابي که سفارش داده بود ، هنوز به دست کتابفروش نرسيده بود. تمام قبض هاي آب و برق و گاز و تلفن و ... را چک کرد. حدس زد که شايد ممنوعيت خروجش از کشور را برداشته اند اما هنوز ممنوع الخروج بود. آقاي بي رمق آن روز حتي به کساني سر زد که حدود چهار سال و نيم بود از خاطرش رفته بودند يا حوصله شان را نداشت. اما هيچ کدامشان ربطي به آن چيزي که شنيده بود ، نداشت. آقاي بي رمق ، خسته و سردرگم به خانه برگشت. کليد را چرخاند و در را باز کرد. اين يکي را ديگر نمي توانست در مخيله اش بگنجاند. نقاشي ارزان قيمت روي ديوار ، جاي خود را به پارچه ي کتاني ضمختي داده بود که رويش نوشته شده بود :
(( آقاي بي رمق لطفا مراجعه بفرماييد . ))
جمله همان جمله ي هميشگي بود اما خط آشنا بود. فکري دلهره زا تمام سلول هاي بي رمق را فراگرفت. ديگر ترديدي باقي نماند وقتي در عرض هشت دقيقه ي بعد ، يازده بار اين جمله تکرار شد. او بود. حتماً او بود که بازگشته بود. مثل هميشه از جاهايي که نمي شد دانست و با روش هايي که نمي شد فهميد. از آخرين باري که او را ديده بود ، حدود چهار سال و نيم مي گذشت. حالا بازگشته بود. درست در زماني که آقاي بي رمق ، قرص هاي احمقانه اش را کنار گذاشته بود و به خواب آور بسنده مي کرد. بايد کاري مي کرد. جوراب هاي سفيد و تميزش زير تخت بود. ته ريش زبرش را با تيغي که از ديروز روي دستگاه مانده بود ، زد و چند جاي صورتش را خون آورد. موهايش را به سرعت و با دستپاچگي شانه کرد. پيراهن سفيد تميزي را به تن کرد که سال ها نپوشيده بود با شلواري که فکر مي کرد به آن پيراهن مي آيد. چترش را برداشت و از خانه زد بيرون. براي اولين بار در آن روز احساس خوشايندي به سراغش آمد که دلهره ي پرسشي دروني به حس خوشايندش غلبه کرد :
حالا بايد کجا مي رفت؟


نويسنده ي اين قسمت : باربد

6 comments:

Anonymous said...

هنوز به جاهايي نرسيديم كه
خلاقيت ها آدم رو سر شوق بياره
منتظر اونجاهاشم

Anonymous said...

مهربان و مردانه
غمگین و خش دار
؟

Alfons said...

وقت می دی؟
می خوام 5 پست دیگه کامنت بدم!

خشایار said...

هنوز

Anonymous said...

پشت ِ تلفنی اش چسبید باربُد

Anonymous said...

داره جذاب میشه بی اغراق گفتم.