86/2/18
بي رمق - قسمت سوم

(( امروز روز خوبي خواهد بود . ))
مرد اين جمله را گفت و از تخت پايين آمد .
اولين روزي بود كه بعد از چهار سال ،دوباره كارش را از دست داده بود . اين بار با جر و بحث سختي كه با مدير عامل قسمت مربوطه داشت رسما اخراج شد برعكس مرتبه ي پيش كه بسيار بي سروصدا استعفا داده بود و تقريبا تمامي روسا و پرسنل نه چندان زياد شركت از اين تصميم- گيري ناگهاني آن هم وقتي كه با درخواست اضافه حقوقش موافقت شده بود، يكه خورده و ناراحت بودند . تنها كسي كه يكه نخورده بود و حتي اگر ناراحت هم بود به رويش نياورداو بود . هم اوكه هنگام خداحافظي بغض بي پناه مرد را حس كرده بود و باز به روي خودش نياورده بود . ومرد به سرعت رويش را بوسيده و رفته بود . هرچند كه بارها اشكهايش را ديده بود اما آن دفعه فرق داشت .
مرد آروز مي كرد اينبار هم مثل بار قبل بعد از چند ماه كار پيدا كند اما نه مطمئن بود نه اميدوار .
شايد اگر خرج دوا درمان مادر پيرش و تحصيل خواهر كوچكترش ، بردوشش سنگين نبود ، قدري از دلواپسي هايش فرو مي كشيد . اما كاري ست كه شده بود . هيچ وقت نتوانسته بود با علم به اينكه كار كسي اشتباه است از آن كار تعريف كند هر چند كه آن طرح پردرآمد باشد و طراح هم مديرعامل .
اما تمام اين افكار نمي توانستند شادي امروز را از او بگيرند .
ديشب خواب او راديده بود. در همان خلوتگاه هميشه گي همان قهوه خانه ي خاطره ساز . سرش را بر شانه هاي بي رمق تكيه داده بود و چاي مي خوردند و قليان مي كشيدند .
قهوه خانه اي كه چهارسال و نيمي بود كه حتي از كنارش هم رد نشده بود...
***
دلشوره ي شيريني كه داشت نگذاشت چيز زيادي از صبحانه بفهمد .
تصميم خودرا گرفته بود اما بايدتا عصر سرش را با چيزي گرم مي كرد يك فنجان قهوه ريخت - مثل هميشه بدون شكر- سيگاري آتش زد و همان فيلم خاطره سازي كه بارها با بي رمق ديده بود را بعد از گذشت چهارسال و نيم در دستگاه گذاشت و با انگشت دگمه پخش را زد و به انگشتش نگاه كرد . خشك خشك بود .
غروب پانزدهمين روز زمستان بود و مرد در خانه ي خودش براي بي رمق ، كه حتي روز تولد خودش راهم به ياد نداشت جشن كوچكي ترتيب داده بود.جشني كه تنها يك ميهمان داشت و يك ميزبان. براي شام دلمه درست كرده بود . شراب خوب هم گرفت . خودش با عرق كنار مي آمد اما بي رمق فقط شراب مي خورد .
شلوارجين سفيدش را پوشيد و تي شرت گوجه اي رنگي كه بي رمق يكبار گفته بود خيلي به او مي آيد وجوراب سفيد رنگ و بعد از آن كتاني سفيدش كه رگه هايي از قرمز داشت را به پا كرد . صورتش را هم كاملا اصلاح كرد ، به ندرت پيش مي آمد كه از خير ريش پرفسوري اش بگذرد اما مي دانست كه بي رمق از ريش پرفسوري خوشش نمي آيد .
آينه را از روي طاقچه برداشت . نگاهي به آن انداخت و خنديد . شبيه گوجه فرنگي شده بود با آن لپ هاي سرخ و تي شرت گوجه اي .
زنگ در كه به صدا در آمد چيزي از تودرتو ترين دهليز دلش ، جدا شده و به پايين غلطيد و به دنبال آن آينه از دستش افتاد بر زمين. نشست كه خرده هاي آينه را جمع كند اما زنگ دوم اين اجازه را به او نداد.
وقتي كه در كنار بي رمق تكه تكه هاي آينه را جمع مي كرد ، براده اي به انگشتش نشست . آخ كوتاهي كه گفت از ديد بي رمق پنهان نماند ، انگشت سردش را گرفت و كمي فشار داد تا براده بيرون بيايد و بعد انگشتش را به لبانش چسباند و مكيد تا مطمئن شود چيز ديگري نمانده است .


نويسنده ي اين قسمت : سعيد پارسا

3 comments:

Anonymous said...

گاهی آدم با این وبل گردی ها به چه جاهایی که نمیرسه ؟ عجب نعمتیه حوصله وبگردی . این هم از نتیجه اش
....
خوشحالم از اینکه با این وبلاگ هم آشنا شدم با قلمهای زیبایی که من از خواندن مطالبشان لذت می برم
امیدوارم در نوشتهایتان همیشه رمق کافی داشته باشید و همواره موفق باشید
**
براي سرودنت هزار راه را تا شب رفته ام
و افسوس که ته همه جاده ها
حضور ممتد خواهشي است
که از تو تهي مي ماند

Anonymous said...

گاهی آدم با این« وبل گردی» ها به چه جاهایی که نمیرسه ؟
منظورم «وب گردی» بوده

Anonymous said...

کاش یکی توی بند 3 این قواعد اولیه وبلاگ دستکاری میکرد و فاصله رو کمتر میکرد... به هر حال ما همیشه باید از یه جای قضیه ناراضی باشیم دیگه!