86/2/28
بی رمق - قسمت چهارم

حالا بايد کجا مي رفت؟
دوباره و دوباره اين سوال را در وجود خودش احساس کرد. شرم ناداني بر او چيره شد. با خودش فکر کرد چه خوب که شب است و هيچ کس شاهد کارهاي شايد ديوانه وار او نخواهد بود. با چتر بسته ايستاده بود زير باران و فکر مي کرد. بعد از چهار سال و نيم بي رمق بايد مراجعه مي کرد. برعکس هميشه که او پيدايش مي شد. از هميشه و همه جا. بيشتر اوقات بي خبر و غافلگيرانه. يک بار که از سر کار برگشته بود ، ديده بودش که روي تخت دراز کشيده و کتاب مي خواند. بي آنکه کليد خانه را داشته باشد. گو اينکه هيچ گاه به کليد نياز نداشت.
...
اگر دوباره پيدايش شده ، اگر حتي روي بيلبورد تبليغاتي هم هست ، اگر تلفن مي زند ، اگر مجري راديوست ، اگر ، اگر ، اگر ... لعنت فرستاد به خودش. چهار سال و نيم پيش ، بعد از رفتنش ، به کمک روانشناسي احمق تر از خودش و به توصيه ي مرد ، تمام تلاشش را کرده بود که فراموشش کند. حتي تمام تلاشش را کرده بود تا به خودش بقبولاند که هيچ گاه نبوده. حالا اما بعد از چهار سال و نيم بي رمق بايد مراجعه مي کرد.
افکار پريشانش به کمک عقربه هاي دقيقه شمار و ثانيه شمار آمده بود. تعجبي نداشت اگر حس نکرده باشد که نيمه شب شده. نگاه کرد به ساعت. از نيمه شب هم گذشته بود. بايد فکري مي کرد. بايد از کسي کمک مي خواست. حتي فکر مراجعه به روانشناس هم آزارش مي داد. اين بار هم نوستالژي خاطره ساز هميشگي به کمکش آمد. بايد مرد را پيدا مي کرد و از او کمک مي خواست. حسش به او دروغ نمي گفت. مرد هميشه او را دوست داشته. مثل يک برادر ... و با ترديد دوباره تکرار کرد ... مثل يک برادر ... خدا خدا کرد که همان شماره ي قبلي را داشته باشد.
•••
با صداي ويبره ي موبايلش از خواب پريد. نگاه به ساعتش کرد. از نيمه شب هم گذشته بود. آخر کدام مزاحمي اين وقت شب را براي زنگ زدن انتخاب مي کرد. با صدايي که تلاش مي کرد عصبانيت و خواب آلودگي را نشان دهد ، گفت:
_ الو؟
: الو سلام.
خشکش زد. صدا آشناتر از آن بود که چند سال ناقابل ، بتواند زنگار بيگانگي به آن بدهد. فقط براي اطمينان بيشتر پرسيد :
_ شما؟
: منم. بي رمق.
مرد فرداي آن شب اخراج شد. آنقدر از اين تماس عجيب و حضور دوباره ي بي رمق ، شگفت زده بود که به راحتي رو در روي مدير عاملش ايستاد و طرح او را به استهزاء گرفت. مرد از اخراجش آنقدر ها که بايد ، ناراحت نشد. اصلاً مجال ناراحتي نداشت. بعد از چهار سال و نيم ، فردا ، دوباره بي رمق را مي ديد. عامدانه فردا را انتخاب کرده بود. شروع کرد تدارک ديدن براي مراسم تولد بي رمق.
•••
بي رمق به فاصله ي کوتاهي از زنگ اول ، دوباره زنگ زد. بي آن که کسي جواب آيفون را بدهد ، در باز شد. پله ها را آرام و متين ، طي کرد. آيا مرد مي توانست کمکش کند؟ مرد را که ديد ، تمام خاطرات آن روزها در ذهنش نشست. اين که هميشه حواسش به بي رمق بود. اين که هميشه خيلي راحت گريه مي کرد. اين که هميشه به شانه ي بي رمق تکيه مي کرد. اين که به بي رمق گفته بود برادرانه دوستش دارد ... و اين که بي رمق را تشويق کرده بود به فراموش کردن او ... اشک را در چشم هاي مرد ديد. فکر نمي کرد او را اينقدر خوشحال کرده باشد. به نظرش سبک لباس پوشيدن مرد کمي مضحک بود و فکر کرد قبلاً اين تيپ مرد را دوست داشته است. شبيه گوجه فرنگي شده بود با آن لپ هاي سرخ و تي شرت گوجه اي.
•••
بعد از سلام ، احوالپرسي ، ديده بوسي و ساير رسوم تکراري ، بي رمق به مرد کمک کرد که تکه هاي آينه را جمع کند. خاطره اي از تکه هاي آينه را به ياد مي آورد. تصاوير ذهنيي که آنقدر مبهم بود که تصميم گرفت به دورشان بيندازد. اما مرد همه چيز را به ياد مي آورد.
•••
_ راستي نگفتي کيک و شراب به چه مناسبتيه؟
مرد کادو را از جيبش درآورد و گذاشتش جلوي بي رمق.
: تولدت مبارک.
بي رمق هاج و واج به مرد نگاه کرد. يعني بعد از اين همه سال تولد من يادشه؟ مرد سعي کرد بحث را عوض کند.
: راستي نگفتي چه چيز مهمي اتفاق افتاده که بعد از چهار سال و نيم ياد من افتادي؟
_ چي؟ ... هان ... چيزه ... چه جوري بگم؟
کمي مکث کرد و همه چيز را در سه کلمه خلاصه کرد :
_ دوباره پيداش شده.


نويسنده ي اين قسمت : باربد

2 comments:

Anonymous said...

فاقد عنصر جذابيت
نه قسمت قبل نه قسمت 4 رو حوصله نكردم بخونم

تازه داره ميشه مثل جفنگيات خودم

Anonymous said...

خیلی قشنگ بود باربد جون
مثل بعضی سریال های تلویزیونی آدم بدجوری پیگیرش میشه.