86/3/28
بی رمق - قسمت هفتم

همچنان که بی رمق آغوش او را می مکید ، خود را از آغوش بی رمق بیرون کشید و گفت :
- الان دوست احمق و حسودت پیداش میشه من باید برم دلم نمی خواد نگام به ش بیفته حالم ازش به هم می خوره . فقط یه نشونه می ذارم که اگه خواست دوباره مسخره ت کنه و بگه من وجود ندارم نشونش بدی .
جورابهای سفید و تمیزش را در آورد و به دستان بی رمق داد و رفت . آنقدر سریع که بی رمق فرصت کوچکترین عکس العملی پیدا نکرد . جورابهایش را بو کرد و و از تودرتوترین دهلیز قلبش آهی عمیق کشید و گریست . هق هقی تلخ و نفس گیر ، انگار کودکی در فراق پدر .
***
(( واسه شام کوبیده گرفتم با دوغ , می دونم که دوست داری ؟ ))
مرد این جمله را گفت و با خوشحالی انگار که کار بسیار مهمی کرده باشد وارد اتاق شد . بی رمق را دید که پشت به در , رو به پنجره ایستاده و شانه هایش هق هق وار تکان می خورد . صدایش کرد . اما انگار بی رمق سالهاست که صدایی نمی شنود . رفت کنار بی رمق و پرسید :
- چیزی شده ؟
بی رمق دستانش را باز کرد و چورابها را نشان مرد داد و گریه آلود فریاد زد :
- . اینم یه نشونه واسه اثبات بودنش . بازم بگید هیج کس نیست . بازم بگید من دیوونه ام . هیچ کدومتون نمی فهمید . بدبختای روانی .
مرد ابتدا به جورابها و سپس به پاهای بی رمق نگاه کرد . و بدون آنکه سر از حرفهای بی رمق درآورد گفت :
- چرا چوراباتو در آوردی بو می کنی ؟
بی رمق نگاهی به پاهای عریان و سپس به شلوار تا زانو تا شده ی خود کرد ، (( نه خدای من )) بلندی گفت و خود را در آغوش مرد انداخت و تلخ تر گریست .
بار اولی بود که مرد بی رمق را این چنین مستاصل می دید . بار اولی بود که او را این چنین در آغوش می گرفت . خوشحال بود و غمگین . پیشانی اش چسبه بود به پیشانی بی رمق . بینی اش مماس با بینی او . نفس گریه های او را می شنید . می چشید . می مکید .
قطره ای اشک که از دریای چشمان بی رمق جدا شد بینی هر دو را در یک لحظه تر کرد و روی لبان بی رمق جان سپرد . مرد جسد بی رمق اشک را به نرمی بوسید .



نويسنده ي اين قسمت : سعید پارسا

1 comment:

Anonymous said...

خب ؟