86/4/8
بی رمق - قسمت هشتم

_ یعنی من مرده ام؟
بی رمق نشسته بود روی تخت و سرش را گرفته بود بین دو دستش. گاهی سرش را بلند می کرد و به باریکای تن او نگاه می کرد. به پشت زانوهایش که پایین تر از شلوارکش لخت و سفید ، خودنمایی می کرد. به موهای بلندش که پشت گردنش را پوشانده بود و به شانه هایش که به ندرت تکان کوچکی به آن می داد. دست به سینه ایستاده بود رو به پنجره و به بیرون نگاه می کرد. یک پایش را بلند کرده بود و کف آن را به زانوی پای دیگرش تکیه داده بود و با سکوتش بی رمق را مستاصل کرده بود. پس غنیمت بود شنیدن حتی همین سوال بعد از آن دقایق کشنده ی بی صدا.
: نه ، نه . اصلاً منظورم این نبود. نه اینکه مرده باشی.
_ پس زنده ام.
: خوب نمی شه گفت. شاید تو فقط تو خیال من باشی.
_ تو خیال تو؟ چه اعتماد به نفسی. پس مرده ام.
می دانست که این سوال ها جزیی از بازی های بی رحمانه ی اوست.
: بازم که حرف خودتو می زنی.
_ خب این که من در حقیقت زنده نیستم چه معنیی می ده؟ یعنی مرده ام دیگه.
: آخه ... اون جورابا ... پاچه های شلوارم.
_ آره. آره. اتفاقاً پاچه های شلوارت بحث مناسبیه!
کنایه ... کنایه ... کنایه ... این شگرد او بود. همیشه با کنایه عصبانیتش را نشان می داد.
_ خب نگفتی. جنس شلوارت چیه؟ از کجا خریدی؟ تنهایی خریدی یا با اون مشورت کردی؟
: ولی من فقط یه توضیح ساده واسه این اتفاق لازم دارم.
_ یه توضیح ساده؟ باشه. اون که جورابای تو نبود. پاچه ت بالا بود چون پاهاتو تو حموم شسته بودی.
: ولی من چیزی یادم نمیاد.
_ مرد راست می گه. تو روانیی. من لزومی نمی بینم بشینم و راجع به پاچه های شلوارت بحث کنم.
بی رمق لحظه به لحظه درمانده تر می شد. توانایی بحث با او را نداشت. تمام شب را به اتفاقات گذشته فکر کرده بود و به هیچ نتیجه ای نرسیده بود. تک تک سلول هایش ترجیح می دادند که باور کنند روانی نیستند تا اینکه باور کنند روانی اند.
: حالا باید چی کار کنم؟ اگه تو واقعیت نداشته باشی ...
_ اگه من یه مرده باشم! داشتی می گفتی. ادامه بده.
بی رمق جداً نمی دانست چه باید بگوید. نگاه کرد به او. پایش را که به زانو تکیه داده بود روی زمین گذاشت. برگشت و به بی رمق لبخند زد. مهربانانه و دلسوزانه. آرام به سمت بی رمق رفت. دست هایش را روی شانه های بی رمق گذاشت. سرش را خم کرد روی سر بی رمق. چند لحظه تکان نخورد. آنگاه صورتش را به صورت بی رمق نزدیک کرد و آرام لب های بی رمق را بوسید. سرش را بالا برد. با طنازی به بی رمق نگاه کرد و پرسید:
_ به فرض اگه من مرده باشم ...
بی رمق خیره شد به چشم های او و با تعجب نگاهش کرد.
_ اگه من مرده باشم ... حاضری برای اینکه با من باشی بمیری؟
بی رمق درنگ نکرد.
: قبلاً هم بهت گفته بودم. بازم می گم. حاضرم به خاطر تو هر کاری بکنم.
_ ولی این تعهد سنگینیه.
: می دونم اما اونی که می گم واقعیته.
دست هایش را برداشت. لحظه ای ایستاد و تمام خشمش را به کار گرفت تا صدایش بلندتر شود. آنگاه ابروهایش گره خورد و با تمام توان فریاد زد :
_ پس بمیر.
و شروع کرد با عجله و با عصبانیت به عوض کردن لباس هایش. تا دم در بدون اینکه به بی رمق حتی نگاهی بیاندازد رفت. کفش هایش را پوشید. در را باز کرد و ... قبل از آنکه از خانه خارج شود ، برگشت و به بی رمق نگاه کرد. بی رمق هاج و واج داشت او را نگاه می کرد. لازم نبود عینک بزند تا صورت خیس و چشم های قرمزش را ببیند. تلاش کرد بلند شود اما انگار تمام بدنش سست شده بود و از حرکت بازایستاده بود. داشت تلاش می کرد که صدای کوبیده شدن در را شنید.



نويسنده ي اين قسمت : باربد

2 comments:

Anonymous said...

عنصر تعلیق در حال بسط یافتن است

آدم آهنی said...

تق تق تق