86/3/18
بی رمق - قسمت ششم

_ رفت؟
بي رمق هاج و واج به تخت نگاه کرد. دراز کشيده بود روي تخت با موهايي به بلندي همان سال ها و چشم هايي همانقدر گيرا. دو متکا پشتش گذاشته بود و پاي راستش را بالا آورده بود طوري که زاويه ي تندي در پشت زانويش ايجاد شده بود. صورتش را مثل هميشه از ته تراشيده بود و وانمود مي کرد که کتاب مي خواند.
_ رفت؟
بي رمق به زحمت تمام نيرويش را در کلمه اي خالي کرد : کي؟
- باديگاردت رو مي گم. رفت؟ مرتيکه ي احمق فکر مي کنه علامه ي دهره.
بدون اينکه حتي سرش را از روي کتاب بردارد يا نگاهي به بي رمق بياندازد ، اين جملات را گفت و کتاب را ورق زد. انگار نه انگار که از آن روزها چهار سال و نيم گذشته.
_ چيه؟ چرا اينجوري نگاه مي کني؟ اينقدر ترسناکم که واسه خودت باديگارد دست و پا کردي؟
بي رمق همانطور ايستاده بود و نگاه مي کرد. بالاخره خودش پيدايش شده بود. بعد از سه روز. سه روز احمقانه. ناگهان کتاب را بست و زل زد به بي رمق.
_ حالا چرا وايسادي؟ بشين.
و لحنش اين بار مهربان تر شد.
_ خيلي خوب حالا. ببين چه جوري نگاه مي کنه. انگار جن ديده. حتماً من بايد سلام کنم؟ باشه. سلام. راضي شدي؟
دنبالش گشته بود. هر جايي را که آن سال ها به دهنش خطور کرده بود. و به خودش باورانده بود که هرگز نبوده. بغضي به پهناي چهار سال و نيم و به اندازه ي تمام خاطراتش ، راه گلويش را بسته بود. تمام تلاشش را کرد که گريه نکند و به نگاه معناداري بسنده کرد.
_ چي کار بايد مي کردم؟ به همه اعتماد داشتي غير از من. هر چي مي گفتم واست حکم لاطائلات داشت. خودتو پشت منطق احمقانه ي اون دوست مسخره ت قايم کرده بودي ... چي کار بايد مي کردم؟
و به جستي از تخت بلند شد. سيگاري از سيگارهاي بي رمق را از کنار آباژور برداشت و با فندک زيپوي هميشگي اش روشن کرد. به وضوح هيجان زده و کمي عصباني نشان مي داد.
_ مثل احمقا رفتي دنبال چرنديات روانشناسا. يعني تمام مشکلت اين بود که من بي کليد ميومدم خونت؟ يا اين که همسايه ها منو نمي ديدن؟ آخه يه آدم چقدر بايد مغزش کوچيک باشه.
خاکستر سيگار را همينجور روي زمين مي ريخت و همينطور فرياد مي زد.
_ کجا رفته بود اون همه حرفاي عاشقانه ت؟
و شروع کرد اداي بي رمق را درآوردن.
_ تمام دلخوشيم اينه که وقتي از سر کار ميام ، اينجا باشي. براي من مهم نيست که نمي خواي تو رو به کسي نشون بدم. اصلاً گور پدر تمام دنياي بيرون . يي يي يي ييه.
و همينطور که لحنش مسخره تر مي شد ادامه داد.
_ آه اي پسر تمام روياهاي من. آه اي مرد زندگي من ... و البته مردگي من ... من بي تو هرگر زنده نخواهم ماند.
و زل زد به چشم هاي بي رمق.
_ يهو چي شد آقاي شکسپير؟ حتماً بايد مي رفتم تا بفهمي که دوست داشتم؟
لب هايش مي لرزيد و مثل ديوانه ها به سيگارش پک مي زد.
_ دوست داشتم. دوسم داشتي. خودتم مي دونستي. فقط اون مرتيکه ي خودخواه نمي دونست و اون روانشناس احمق تر از تو.
همينطور مي گفت و دست هايش را در هوا تکان مي داد. انگار که عقده هاي يک عمر تباه شده را داشت خالي مي کرد. فرقي نکرده بود. همانقدر جوان و بچگانه و با لحن و صدايي مردانه تر از صافي و سپيدي صورت و بازوانش. بي رمق همانطور ايستاده بود و نگاه مي کرد. به دست هايش که هواي اتاق را وحشيانه مي شکافت و به دودهايي که از عمق سينه اش با فشار بيرون مي داد. فقط يک بار ديگر اينجوري ديده بودش. آن باري که مرد را بدون خبر دعوت کرده بود خانه اش که ببيندش و حضورش را تاييد کند. ( و البته مرد هيچ چيز نديده بود)
_ يه چيزي بگو. يه حرفي بزن. داد بزن سرم. معذرت خواهي کن. من چه مي دونم. يا رومي روم يا زنگي زنگ.
چند لحظه ساکت ماند و با فريادي بلندتر از قبل گفت :
_ آره. من رفتم. عصباني شدم. تحمل نکردم. رفتم. بازم اگه لازم باشه مي رم.
سيگارش را روي جدار پنجره خاموش کرد و فيلترش را همان جا انداخت روي زمين. رو کرد به پنجره - پشت به بي رمق - و سرش را تکيه داد به شيشه. بي رمق خم شد و فيلتر سيگار را برداشت.
_ ولش کن. خودم جمعشون مي کنم.
صدايش ناگهان ضعيف شده بود. پسرانه و آرام. مثل هر وقت که بغض مي کرد. بي رمق آرام رفت پشت سرش و بازوي سردش را لمس کرد.
: فقط ديگه نرو.
بي رمق اين جمله را به زور از گلوي بسته شده با بغضش بيرون داد.
سرش را از روي شيشه برداشت. برگشت. در آغوش بي رمق حل شد و بغض کوچکش همراه بغض بي رمق راه گريه را پيدا کرد.


نويسنده ي اين قسمت : باربد

4 comments:

Anonymous said...

I am a dreamer but when I wake,
You can't break my spirit - it's my dreams you take.
And as you move on, remember me,
Remember us and all we used to be
I've seen you cry, I've seen you smile.
I've watched you sleeping for a while.
I'd be the father of your child.
I'd spend a lifetime with you.
I know your fears and you know mine.
We've had our doubts but now we're fine,
And I love you, I swear that's true.
I cannot live without you.

Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me

*****
بعضی ها چقدر خوش شناسند مثل بی رمق
کاش میشد همه دیده ها اینگونه با گریه شادی تر شوند
مرسی دستت درد نکنه خیلی لذت بردم

Anonymous said...

فکر می کنم باید برم از اول داستان شروع کنم ;)

Anonymous said...

سعید من اگه جای تو بودم یک داستان جدید شروع میکردم. میذاشتم تصویراین دوتا همین طور در اغوش هم کنار پنجره ابدی شود.

Alfons said...

باز حضور آشنای باربد
بي رمق به زحمت تمام نيرويش را در کلمه اي خالي کرد
.
حست رو همیشه خوب می رسونی